پل پاهای آتشین

شفیق نامدار
shark_mzr@yahoo.com

پل پا های آتشین
هنگامیکه زن از تکسی پیاده شد دروازه تکسی را به شدت زد .مثلیکه راننده چیزی برایش گفت واو قهقه خندید وبه طرف دروازه کوچک چوبی روان شد .این حرکت زن
حس بد گمانی ام را برانگیخت و زن را به نظرم بی رقم جلوه داد .
شب به نیمه نرسیده بود .چراغ ها ی سر دروازه ها در فاصله های نا منظم به پل پا های شبنوردی میماند که با کفش های آتشین روی مخمل سیاه شب گل کاشته باشد
تا به تکسی نزدیک شدم زن داخل حویلی شده بود.راننده هم بد گمان مینمود
نگاهایمان ردو بدل شد و تبسمش را با تبسم پاسخ دادم و آهسته گفتم :
- مثلیکه بیسربود ؟
- مثلیکه نشه هم بود.
چهره ی زن رانتوانستم تشخیص دهم اما معلوم بود موهایش به یک آبشار مواجی میماند که بعد ازفرو ریختن روی تیغه ی شانه هایش پاشان شده باشدو بوی عطرغلیظ زنانه به دیوار ها چسپیده بود .کوچه خلوت صوفیانه ی کرده بود .
در حالیکه هیچ عادت نداشتم پشت دروازه ی کوچک رفتم واز بزرگترین درز ان داخل را نگریستم .چیزی دیده نمیشد یک پرده ی ضخیم را عقب در آویخته بودند و مانع
دیدنم میشد . به راه ام ادامه دادم .
درین هنگام شب زن چه میکرد؟ از کجا آمده بود ؟ تنها نشه خنده ی قهقه غرق در عطر غلیظ زنانه موهای دراز و مواج ... آبشار کف آلود و...
نیم ساعت بیشتر دربستر خواب قرار نگرفتم آهسته بدون اینکه سروصدا برپا کنم از حویلی بیرون شدم . ضخامت شب بیشتر شده بود و در دیگ سیاه آسمان ستاره میجوشید .چراغهای سر دروازه ها کمنور میسو ختند که امساک خانواده ها را نشان میدادند اینجا وانجا در فاصله های نا منظم سر دیوار ها و بامها مانند آنکه شبنوردی با
کفشهای اتشین روی مخمل سیاه شب گل کاشته باشد .
با انکه خواب های نیمه شب تابستانی سنگین است ولی انشب کشک پلک هایم بهم نمی آمدند . عقب دروازه ی کوچک ایستادم و چشمانم را به سوراخ در چسپاندم اما چیزی بیشتر از یک پرده ی ضخیم دیده نمیشد – پرده یی به ضخامت شب- ناله ی خفیفی بگوشم رسید و گوشم را به در چسپانیدم . نالش بسیار خفیف بود به ناله ی ماده سگی میماند که در حال زاییدن باشد یک ماده سگ ولگرد که درین نیمه شب تابستانی چوچه سگ های حرامی بزاید نالش از درد زایمان نبود از درد سر نوشت چوچه ها مینالید .
خود را مجرم میپنداشت که
چوچه زاییده چو چه های حرامی و بی سرنوشت .
اصلا به من چه که قضیه را اینطور پیگیری کنم مخصوصا درین شب سیاه و ضخیم که ضخامت ان فاصله میان زمین واسمان را پر میکرد .
من که از سایه ام میترسیدم چگونه به یک پلک زدن بالای بام بالا شدم . به کمک پایه برق .از ترس له شدم خوب نازک شدم مانند یک ورق تر شده که روی شیشه بچسپد .با سطح بام یکی شدم .
مرد میغرید و گرداگرد زن قدم میزد .دشنام میداد و تهدید میکرد . و مایوسانه میپرسید:
- کجا رفته بودی؟
- خانه خواهرم!
- دروغ....
دوباره بالای زن حمله کرد .دیوار غضب مرد بالای زن فروریخت-دیواری بلند شده از خشت های جنون- زن زیر اوار مشت ولگد نفسش بند شد .
مرد دیوانه وار اینسو انسو دوید دنبال چیزی میگشت اما انرا نیافت .باز بسوی دستانش دید شاید بهترین وسیله برای کشتن یک زن بود .مشتهایش را گره کرد و به جان زن افتاد . پیر زن لنگان لنگان اینسو انسو میتپید مثل انکه نابینا بود گاهی دستش به دامن مرد میافتاد و خود را میاویخت :
- ظالم کشتی ..دخترم .."شبانه " ....شبانه...
مرد خود را از چنگال پیر زن رهانید و دستانش را به کمر گرفت:
- دخترت کجا بود؟
- ظالم خانه خواهرش...
- دروغ !...ماده سگ...
مثلیکه بعد از انهمه لت وکوب زن تازه درد را حس کرد . یک نالش رنج اور را سر داد. چهره اش را درست تشخیص داده نتوانستم اما معلوم بود موهای انبوه و پریشانی دارد که بعد از فرو ریختن روی تیغه ی شانه هایش پاشان میشدند. مانند یک ابشار مواج و کف الود...
مرد بار دیگر تدارک یک حمله را اغاز کرد :سلیطه .. کجا رفته بودی...
پیر زن به پاهای مرد پیچیده بود مانند انکه در روز توفانی از تنه ی باد گرفته باشد و پیوسته زاری میکرد:
- بس است ..دختر م شبانه ..شبانه...
مرد دیوانه وار اینسو انسو دوید وهرچه دم دستش میامد میرداشت اما بنظرش چیزی مناسبی نمیامد –یک وسیله ی خوب برای کشتن- یکباره مانند انکه چیزی بیادش امده

باشد طرف خانه دوید
پیر زن کورمال کورمال خود را به دخترش رسانید و سروصورتش را لمس کرد و خوب بوسید ناله ی عمیقی را سرداد ناله اش از درد نبود از درد سرنوشت دخترش بود دختری را که زاییده بود .در چنین یک شبی زاییده بود . یک شب سیاه وضخیم که در دیگ سیاه اسمان ستاره میجوشید.واو در میان ستاره ها ستاره دخترش را میپالید .یک ستاره کوچک و کمنور .
مرد چند دقیقه بعد از خانه برامدنعره ی پیروز مندانه ی زد .یافتمش . با این کارد میکشمت !
زن چیغ وحشیانه ی زد و بطرف در چوبی فرار کرد .مرد ازدنبالش دوید .پیر زن کورمال کورمال به جستجوی دامن مرد پرداخت ما به چنگش نیامد .
یکباره ترس از وجودم فرار کرد .گفتم اخر من هم ادم هستم باید یک کاری کنم و خود را روی کوچه پرتاب نمودم . پل پاهای خون الود زن د رفاصله های نا منظم روی مخمل سیاه شب گل کاشته بود .ناگهان جرقه ی برخاست و لین های برق به هم خورد و چراغهای سر دروازه ها خاموش گردیدند . و پل پایی هم از زن دیده نمیشد.
( پایان)
شفیق نامدار
افغانستان - مزار شریف
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34085< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي